پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت میرفت.به علت بی توجهی یک لنگ کفش ورزشی وی از پنجره ی قطار بیرون افتاد.
مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف میخردند.ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند.
پیرمرد گفت که یک لنگه ی کفش نو برای بی مصرف میشود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد, چقدر خوش حال خواهد شد.
انسان معقول همواره می تواند از سختی ها شادمانی بیافریند و با ان چه از دست داده است فرصت سازی کند.
ادامه مطلب...
از مترسکی سوال کردم:ایا از تنها ماندن در این مزرعه خسته نشده ای؟
پاسخم داد:در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هر گز از ان بیزار نمی شوم.
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم: راست گفتی!من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم.
گفت:تو اشتباه میکنی!زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی ببرد مگر این که درونش همانند من با کاه پر شده باشد.
ادامه مطلب...